عکس اسارت را از روی دیوار خانه برداشته‌ام. زیرا کابوس‌های چهاردیواری اسارت مرا به زجر می‌کشد. گاهی اوقات نمی‌توانم ساکت بنشینم. گاهی در گرما قدم می‌زنم تا فراموش نکنم، دورانی را که در زیر آتش سوزان خورشید آرزویم یک سایه گرم بود.
چشمانم را هرازگاهی می‌بندم، به ذهنم فشار می‌آورم و دستم را به حرکت. دلم می‌خواهد بنویسم دلم می‌خواهد سخن بگویم. اما هرگاه که تصمیم بر نوشتن و سخن گفتن کرده‌ام، بغضی گلویم را گرفت و لرزشی دستانم را از حرکت باز داشت.حقیقت را بگویم. هنوز نتوانسته‌ام برای خودم کلمه اسارت را هجی کنم. شاید بشود با کلمات بازی کرد ولی نمی‌توان آن را معنی کرد. کاغذی هنوز منتظر است تا جوهری بر تنش به لرزش در آید. ولی به خود می‌گویم. چه می‌خواهی بنویسی. وقتی شنونده‌ای نیست. وقتی تو را نمی‌فهمند.گیرم که نوشتی. آنگاه نوشته‌هایت در لابه‌لای کاغذها تایپ می‌کنند، نامی بر آن می‌نگارند و کنار دیگر خاطرات در کتابخانه‌ای می‌گذارند و از کنارش می‌گذرند.برگ تاریخ را ورق می‌زنم. بیست و شش مرداد دیگری از عمرمان رسید. چقدر خوب است که سالی یک‌مرتبه در تقویم ایران‌زمین در خاطر همگان، اسیر آزاد شده‌ای تداعی می‌شود که گوشه‌ای از این شهر در کنارشان نفس می‌کشد و وقتی برگه تاریخ ورق می‌خورد روز دیگری می‌آید او باز گوشه‌ای فراموش می‌شود سحرگاه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۵ روز اسارت. بالای کانال سمت راست. صدای تیربار عراقی‌ها. و پیکری که بی‌جان به زمین افتاد. و تعبیر خوابی مرا به یک سفر برد. سفری که انگار هنوز در خواب می‌بینم.سیم تلفنی دستانم را نوازش داد. گرما. تشنه‌لبی به انتظار قطره آبی. زخم پاهای برهنه‌ام از داغی رمل و ریگ بیابان. و آدمک‌هایی که شبیه ما بودند. طولی نکشید. صدای شلاق‌ها و نعره‌هایی در چهاردیواری زندان الرشید بغداد مرا میخکوب کرد و لحظه‌ای بعد از میان انسان‌هایی عبور کردیم که با هدیه کابل‌ها به پیشوازمان آمده بودند.
باتومی که سرم را نواخت و چشمانم که لحظه‌ای از کاسه بیرون آمد و لگدی که حس بیهوشی به من دست داد. اینها عراقی‌ها بودند و ما را مجوس می‌خواندند.شدت کابل‌ها دردآور بود، اما پس از لحظه‌ای، عادت می‌کردی چون دیگر حسی برایت نمی‌ماند که اورا حس کنی. صورت‌های پف‌کرده از ضربه باتوم و چکمه‌های نامردی.پاهای خون‌آلود از شدت ضربه کابل‌ها. بدن‌هایی که دیگر حسی در آن‌ها نمی‌دیدی. اما ذکری که آرامش خاصی داشت و دردها را تسکین می‌داد و قلب آرام می‌گرفت. امان از دل زینب (س).
عکس اسارت را از روی دیوار خانه برداشته‌ام. زیرا کابوس‌های چهاردیواری اسارت مرا به زجر می‌کشد. گاهی اوقات نمی‌توانم ساکت بنشینم. گاهی در گرما قدم می‌زنم تا فراموش نکنم، دورانی را که در زیر آتش سوزان خورشید آرزویم یک سایه گرم بود و گاهی در سرما لباس کم می‌پوشم تا هنوز حس سرمای اردوگاه از تنم بیرون نرود.
گاهی اوقات کم‌ غذا می‌خورم تا مبادا فراموش کنم ربابه‌ای (آب رب گوجه‌فرنگی) که شب‌ها به خوردمان می‌دادند. گاهی کفش‌های پاره‌ای را می‌پوشم و دیوانه‌وار بر آسفالت داغ قدم می‌زنم تا سوزش گرمای آن دوران را فراموش نکنم.گاهی در خلوت تنهایی‌ام به سبک آن ‌زمان پتویی را سه لا می‌کنم و پتوی دیگری را زیر سرم. تا کمی حس دوران پریشان خوابی را از یاد نبرم. و در اوج خلوت تنهایی تجسم می‌کنم زندگی در اسارت را…آخ… یادم رفت بنویسم از میهمانی شپش‌ها، از کمبودی آب برای حمام. یادم رفت بنویسم لباس‌هایمان پر شده بود از وصله‌های ناجور از بس توی آفتاب قدم زدیم عرق می‌کردیم و در دستشویی آن را می‌شستیم و می‌پوشیدیم و در آفتاب باز قدم می‌زدیم. حال نمی‌دانم برای چه نوشتم. لحظه‌به‌لحظه زندگی امان زجرآور است و آرامشی در درون خود نمی‌یابم. آقا بی‌خیال. مرا با خیال خود عشق است و بس و چقدر زود غروب می‌شوم. کمپ ۹ رمادی. زخم‌هایی که بر دلم ماند. زخم‌هایی که کهنه‌تر که می‌شوند کینه‌ام بیشتر می‌شود. زخم‌هایی که هیچ مرحمی ندارد.این روزهایم کمتر از اون روزها نیست. دفترم را می‌برم با خود از این دنیا ولیقصه این عاشقی را جاودانی می‌کنم.دل‌نوشته‌ای از جانباز «احمدرضا مداح» عکاس خبری این روزها که خاطرات دوران اسارتش او را اسیر کرده است.