روایت یک امدادگر
پرینتاین صحنهها برای من چیز تازهای نبود، اما همانجا دست از کار کشیدم و بیسیم زدم:«دخترکی که دنبالش بودیم پیدا شد، ولی من دیگر توان ادامه دادن ندارم.»
مثل روزهای کرونا که فرشتههای سفیدپوش کادر درمان ناجی شهرمان شدند یا شبیه لحظههای تلخ پلاسکو و متروپل، که قهرمانان را از دل آتش شناختیم. حالا آوار دایرةالمعارف تمام و کمالی است برای معرفی آنهایی که زیر موشک باران جنگ حماسه ساختند. قهرمانهایی گمنام که قد و قامتشان در لباس سرخ هلالاحمر جا گرفته است.ما طاقت نداشتیم، طاقت نداشتیم حتی عکس بچهها را ببینم و بدانیم که یکی از انفجارها به جانشان نشسته، تاب نداشتیم مو به مو روایت خانههایی را بشنویم که ویران شده اما آنها بودند که دل این خانههای ویران را شکافتند تا پیکرهای سوخته و تکه تکه شده را بیرون بکشند. پیکرهایی که شرح داغشان هم جانسوز و طاقتفرساست، چه برسد به آنکه آنجا باشی، ببینی و باز بایستی! در همان روزهای جنگ، پایم به یکی از پایگاههای هلالاحمر باز شد. پایگاهی که از قضا شهید هم داده بود. وقتی برای عملیات نجات اعزام شدند، پهپاد اسرائیلی، آمبولانس هلالاحمر را مستقیماً هدف قرار داد و مجتبی ملکی، امدادگر جوان هلالاحمر به شهادت رسید.
سرنوشت برای همهشان یکی بود. موقع خداحافظی از خانوادههایشان، خوب میدانستند اینباربا سیل، زلزله و تصادف طرف نیستند. اینبار با تمام ظلم و خباثت دنیا روبهرو شدهاند و ممکن است هر لحظه، مثل مجتبی، هدف مستقیم دشمن باشند. اما پا پس نکشیدند. اتفاقاً مصممتر شدند. تمام دو هفته را در پایگاه ماندند و لحظهای به خانه برنگشتند. بینشان که قدم بزنی، همهجور آدمی پیدا میکنی؛ تازهدامادی که هنوز طعم زندگی مشترک را نچشیده، پدری که دلتنگ شیرین زبانهای دختر کوچولویش است و پسری که هزار رویا برای آیندهاش لیست کرده. اما فصل مشترک همهشان یکیاست. تمام دلبستگیهایشان را در خانه گذاشتهاند، لباس سرخ رزم به تن کردهاند و آمدهاند تا هرچند بینام اما ناجیان این روزهای ایران باشند.حمله اسرائیل به ایران را اینبار از لنز چشمهای آنها میبینم. چشمهای خسته اما بیدار امدادگرانی که هنوز بوی خون، خاک و سوختگی از حافظهشان پاک نشده. مردانی که کلمهبهکلمه شهادت میدهند اسرائیل آمده بود برای کشتن زندگی. ادعای «نقطهزنی» داشت اما انگار خوشش میآمد که در فهرست آدمکشیهایش،زن و بچهی ایرانی هم باشد.
مهدی احمدی یکی از امدادگران هلال احمر پای میز مصاحبهام مینشیند و از خانههایی میگوید که زندگی در آنها با تمام جزئیاتش جریان داشته. از خانوادههایی که سفره شامشان پهن بوده اما پهپاد اسرائیلی قبل از آن که لقمهای از گلویشان پایین برود، طعم مرگ را وسط سفرهشان پاشیده. در کوچه پس کوچههای خاطراتش قدم میزنیم و میرسیم به یکی از ساختمانهای تخریبشده و لحظات پیدا کردن پیکر یک دختربچه.«خانواده کاملاً غیرنظامی بودند و تمامشان شهید شدند. تیمهای امدادی دیگر پیکرهای زیر آوار مانده را بیرون کشیده بودند و فقط پیکر یک دختربچه باقی مانده بود که بستگانش میگفتند هنوز پیدا نشده است. با کمک اهالی، موقعیت اتاق این دختربچه را پیدا کردیم. انفجار حوالی اذان صبح رخ داده بود و حدس میزدیم آن خانم کوچولو آن لحظه خواب بوده باشد.کار آواربرداری شروع شد. آتش ساختمان خاموش شده بود، اما در اتاقی که بودیم هنوز دود از جایی نامعلوم زبانه میکشید. چند بار تلاش کردیم با تجهیزات موجود دود را مهار کنیم و اگر شعله پنهانی مانده بود، خاموش کنیم، اما دود همچنان جریان داشت.
در حین کار، پهپادهای اسرائیلی دوباره برگشتند مجبور شدیم ساختمان را ترک کنیم و چند دقیقه بعد دوباره برگشتیم. وقتی آواربرداری سرعت گرفت، بالاخره منشا دود و آتش پیدا شد، پیکر دخترک هم همینطور. فقط بالا تنهاش مانده بود. پاهایش کاملاً سوخته و خاکستر شده بودند. این دود از تن او بود، تنی که بوی گوشت سوخته میداد.این صحنهها برای من چیز تازهای نبود، اما همانجا دست از کار کشیدم و بیسیم زدم:«دخترکی که دنبالش بودیم پیدا شد، اما من دیگر توان ادامه دادن ندارم.»یکی از بستگانش برای شناسایی آمد. صورتش زخمی بود ولی قابل شناسایی. هویتش که تایید شد،او را در کیسه حمل پیکر گذاشتیم. من دیگر نمیتوانستم دخترک را روی دست بگیرم و تا پایین ببرم. همانجا نشستم و یک دل سیر گریه کردم. این بچه از جنگ چه میفهمید؟»
پابرهنه دنبال خاطراتش تا یکی دیگر از ساختمانهای هدف گرفته شده میدوم. تا اتاق پسربچهای ۸یا ۹ ساله و غیرنظامی که یکی از اهداف رژیم صهیونیستی بود. «با چند نفر از همکارانم وارد اتاق شدیم برای آواربرداری. حجم تخریب آنقدر بالا بود که اگر نمیدانستی، فکر میکردی اسرائیل یک پایگاه نظامی را زده، نه اتاق یک پسربچه را. کمد لباسهایش هنوز سر جایش بود. لباسهایش با نظم و دقت چیده شده بودند. روی زمین، چند عکس ریخته بود، پر از خنده و زندگی. دفتر مشق، کتابها و مدادهایش هم لابهلای آجر و خاک کف اتاق پخش شده بودند.حدس زدم کلاس سوم باشد. دستخط خوبی داشت، اما مثل خیلی از پسربچهها کلمات را بزرگ و با فاصله نوشته بود برای اینکه زودتر صفحهاش را پر کند.آواربرداری را شروع کردیم.هر تکه آجر که کنار میرفت، یک تکه از زندگی این بچه پیدا میشد: ماشین اسباببازیاش، برچسب فوتبالیست محبوبش، توپ چهلتکهاش…ولی همه سوخته بودند مثل خودش.به نظرم سختترین بخش این جنگ همین لحظهها بود. همین لحظه تفحص پیکرها. وقتی یک کودک را از زیر آوار بیرون میکشی و چشمهایش از میان عکسهای ریختهشده روی زمین، نگاهت میکنند و انگار میپرسند: مگر من چه کرده بودم؟»
https://nimrooz24.ir/?p=44356
برچسب ها
اخبار مشابه
ثبت دیدگاه
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.