گفت‌وگو با فرمانده‌ای که از چهارده سالگی پشت فرمان کامیون ماک پدرش می‌نشست، در میدان انقلاب دست‌فروشی می‌کرد، سیم کشی ساختمان انجام می‌داد و کابوس اسرائیل شده بود، اصلا کار ساده‌ای نبود.
تمام رویم را جمع کردم و با دلخوری گفتم: من به گردن شما حق دارم سردار! حالا میل خودتونه که ادامه بدید یا نه!همینطور که سرش پایین و پوزخندی گوشه لبش بود، سرش را آورد بالا و با چشمان متعجب نگاهم کرد. سری تکان داد که منظور؟!گفتم:سر ماجرای هواپیمای اکراینی و آن نطق تلویزیونی، خانواده ما و یک‌عالمه خانواده‌ی دیگر، خیلی غصه شما را خوردیم. می‌فهمیدیم که دنیادنیا حرف نزده دارید. آن استخوان توی گلوی شما، گلوی ما را هم زخم کرده‌بود. پدرم برای شما گریه کرد و مادرم برای حالتان نذر! پدر و مادرم برایتان غصه خورده‌اند. حالا اگر شما نخواهید، حرفی ندارم و دوباره برای گفت‌و‌گو مزاحمتان نمی‌شوم!این دیالوگ شروع جلسه دوم مصاحبه من با سردار بود. جلسه اول را به اصرار حاج آقای شیرازی حرف زده بود. جلسه دوم را به احترام قرار، حاضر شده بود و حالا می‌خواست انتهای همان جلسه از ادامه گفت و گو صرف نظر کنیم. بعد از سال‌ها گفت‌و‌گو، خوب می‌فهمیدم که راوی دارد ناز می‌کند و ادای افتاده‌حالی درمی‌آورد یا واقعا دوست ندارد از خودش بگوید. برای همین بود که فکر کردم تیر آخرم را همان اول کار رها کنم. به هدف نشست. حدسم درست بود. حس بدی نداشتم که سردار را توی معذوریت اخلاقی گذاشته‌ام. راه دیگری نبود. همان روز هم خوب می‌دانستم که وقت زیادی برای ثبت خاطرات فرمانده‌ای که نفر اول لیست ترور اسرائیل است نداریم. پرسیدم حالا شما بفرمایید چکار کنیم سردار! من در خدمتم.شرم کرد، خجالت کشید، دستم را گرفت و خندید. خنده‌اش هم عصبی بود و هم آرام.گفت: من شرمنده شما و همه مردم هستم. شروع کنیم. پای کارم تا وقتی که خدا بخواهد و زنده باشم و انصافا خودش پای کار بود تا وقتی که….
چهارسال گذشته اما لحظه لحظه 29 مهر 1400 را به خاطر دارم. دو روز قبل دکتر هادی معصومی تماس گرفت و پرسید آماده انجام یک پروژه مهم در مورد کسی که خیلی دوستش داری هستی؟ سوالم اولم این بود که در مورد کی؟ و جوابش کوتاه و صریح بود. فعلا نمی‌تونم بگم!به خلاف خیلی‌ها اهل ادا و نمایش‌های امنیتی نبود و وقتی این‌طور جواب داد مطمئن شدم که قابل گفتن نیست. گفت: پنج‌شنبه یک جلسه می‌رویم و برای هماهنگی صحبت می‌کنیم و شما هم به عنوان مصاحبه‌کننده انتشارات خط مقدم حتما باید باشی! ساعت هشت حوالی چیتگر! دیر نکنی‌ها! و من توی ذهنم دنبال آدم هایی می‌گشتم که خیلی دوستشان داشتم.پنج‌شنبه صبح ساعت هفت صبح، پانصدمتر دورتر از پادگانی که قرار داشتیم منتظر دکتر معصومی بودم. انتظاری که خیلی طول کشید و آخر سر تا تشریفات انجام شد و ماشین را گشتند و خودمان را رساندیم پیش سردار ساعت شده بود نه و نیم. کارد می‌زدی خون حاج آقای شیرازی درنمی‌آمد. برای آنهمه تاخیری که من هیچ نقشی درش نداشتم با غیظ نگاهمان می‌کرد. سردار سال‌ها در برابر ثبت و ضبط خاطراتش مقاومت کرده بود و حاج آقای شیرازی بالاخره توانسته‌بود رضایتش را برای گفت‌و‌گو بگیرد. بعد از سلام و علیک مختصری دستم را گذاشت توی دست سردار و گفت: خوبه همین امروز شروع کنید!بهت زده به هادی معصومی نگاه کردم. خونسرد بود و با نگاهی مطمئن هلم داد جلو. گفت‌وگو با فرمانده‌ای که از چهارده سالگی پشت فرمان کامیون ماک پدرش می‌نشست، در میدان انقلاب دست‌فروشی می‌کرد، سیم کشی ساختمان انجام می‌داد و کابوس اسرائیل شده بود، اصلا کار ساده‌ای نبود. مطلقا آمادگی گفت‌و‌گو نداشتم چون قرار بود فقط برای هماهنگی صحبت کنیم.
از آن طرف داخل استودیو بودیم و بدون اینکه خبرداشته‌باشم بساط گفت‌و‌گوی تصویری آماده شده‌بود. دسترسی به اینترنت نداشتم و بدتر از همه اینها اینکه لااقل پانزده‌بیست نفر دیگر هم آنجا بودند. به تجربه رسیده‌بودم به اینکه صمیمیت گفت و گوی دو نفره و بدون دوربین در هیچ حالت دیگری از گفت‌و‌گو ایجاد نمی‌شود. به هر حال کاری نمی‌شد کرد. بسم‌الله گفتم و شروع کردم. لازم بود اول فضای رسمی و سنگین آن استودیوی شلوغ را بشکنم. گفتم:اگه اجازه بدین از همین اول کار به جای سردار بهتون بگم حاج آقا! اینطوری هم من راحت‌ترم و هم شما!با شیطنت خندید و سرش را تکان داد. حس کردم کاملا فهمید که با این جمله کار خودم را راحت کرده‌ام. از سردار نمی‌شد خیلی سوال‌ها را پرسید اما وقتی حاج‌آقا صدایش کنی دست آدم باز می‌شود. آدم‌های پشت سرم را فراموش کردم و شروع کردم به سوال. مثل همیشه! «من متولد شب بیست و سوم ماه رمضانم. شب قدر به دنیا آمده‌ام و پدرم هم اسمم را امیرگذاشت. بعدها وقتی آقا برایم حکم زدند، دیدم اسمم امیرعلی خورده. من هم با خوشحالی رفتم و همه مدارکم را تغییر دادم و از حکم آقا به بعد شدم امیرعلی…»آخر جلسه یواشکی گفتم سردار اگه میشه جلسه بعد کس دیگه‌ای نباشه! گفت: دوستان باشن خوبه، کمک می‌دن به بحث! گفتم: کمک نیستن، مزاحمن بیشتر! خندید و گفت من می‌گم به بچه‌ها! فعلا که دور دست شماس!جلسه دوم آن استودیوی پر از همهمه و شلوغ، خلوت شده‌بود. من بودم و سردار و محافظش. ده دقیقه‌ای که گذشت محافظ هم بلند شد و رفت و این همان چیزی بود که خواهانش بودم. سرش شلوغ بود و وقتش کم و من ریز می‌شدم توی خاطرات. صریح و صادقانه حرف می‌زد و روند رشد و بالندگی‌اش لابلای خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش خودنمایی می‌کرد:
مادرم روی تربیت ما خیلی حساس بود. کلاس اول ابتدایی نزدیک مدرسه یک مداد پیدا کردم. برداشتم و با خودم آوردم خانه. همین که مداد را دید گفت: از کجا اومده؟ گفتم: مال خودمه! گفت: نه! اینقدر سوال و جواب کرد تا لو دادم مداد را از توی کوچه نزدیک مدرسه پیدا کرده‌ام. گفت باید ببری و بگذاری سر جایش. تنبلی‌ام آمد و گفتم می‌برم می‌ا‌ندازمش تو کوچه! گفت: نه! لباس تنم کرد و خودش هم همراهم آمد. سر ظهر دو محله را پیاده رفتیم تا مداد را گذاشتم همان جایی که پیدایش کرده‌بودم. همین مادر اوایل انقلاب وقتی برای فعالیت‌های بسیج و انجمن اسلامی حسابی مشغول بودم و شب‌ها دیر خانه می‌آمدم، نگران بود و مدام می‌پرسید که کجا می‌روم و چکار می‌کنم؟ یک شب بالاخره از دیر آمدن‌هایم کفری شد و بهم شام نداد! من هم اینقدر خسته‌بودم که بدون شام خوابیدم. نیمه شب با مهربانی بیدارم کرد و دیدم یک سینی غذا برایم آورده. گفت: همین که خوابم برد، خواب دیدم چندتا گربه سیاه و وحشتناک روی سینه‌ام پریدند و از خواب پریدم. فهمیدم که در مورد تو اشتباه کرده‌ام. از آن روز به بعد انگار خیال مادرم از من راحت شد و دیگر کاری به کارم نداشت…»وقتی در مورد خواستگاری پرسیدم یک جواب دم دستی داد. خندیدم و گفتم اینطوری نمیشه و حدود نیم ساعت در مورد خواستگاری‌اش سوال و جواب کردم. اوضاع گفت‌و‌گو خوب پیش می‌رفت. کنجکاوی‌ها و فضولی‌ها را با پوزخند جواب می‌داد. سوالی کردم که خیلی خصوصی بود. با همان لبخند شیرین و نگاه نافذ نگاهم کرد. با شرمندگی گفتم: حاج آقا خودم میدونم خیلی پرروام. چون شما جواب می‌دید منم می‌پرسم. هروقت راه رو بستین دیگه چیزی نمی‌گم. گفت:همین که خودت می‌دونی بسه و بعد با صدا خندید و جوابم را داد. خیلی هم مفصل و کامل.
مدام دنبال این می‌گشتم تا در نوجوانی‌اش یک انقلابی مبارز پیدا کنم. چندبار که سوالم را از جهت‌های مختلف تکرار کردم با لحنی که مشخص بود طعنه داشت گفت:« ما قبل انقلاب نجف نبودیم، تازه تو خونمون تلویزیون هم داشتیم…»شخصیت‌های نظامی و دولتی و حکومتی در همه جای دنیا می‌دانند که عوامل بسیاری از ترورها در لباس خبرنگار و عکاس و فیلم‌بردار بوده‌اند. شاید خیال خامی بود اما به همین دلیل سعی می‌کردم قبل و بعد جلسات مصاحبه اصلا به سردار نزدیک نشوم و هربار که می‌خواستم با سردار عکسی به یادگار بگیرم میلم را سرکوب می‌کردم. دلم نمی‌آمد فرمانده‌ای که بسیار دوستش داشتم و تا آن روز چند ترور ناموفق را از سر گذرانده‌بود سر سوزنی دچار تشویش شود. قبل از یکی از جلسات گفتم: ببخشید حاج‌آقا که مزاحمتونیم. هم روز تعطیل و هم صبح زود و قبل از ساعت کاری! خندید و سربسرم گذاشت و توصیه پدرش را دوباره تکرار کرد:«پدرم قبل انقلاب به ما می‌گفت. هر کاره‌ای توی این مملکت شدید در هفته یکی دو روز هم به مردم خدمت کنید. خودش هم روزهای تعطیل با کامیونش مجانی وسایل مستضعفینی که اثاث کشی داشتند را جابجا می‌کرد و کار مردم را راه می‌انداخت. حالا ماهم روزهای تعطیل کار می‌کنیم و تعطیل و غیرتعطیل نداریم. بابا می‌گفت در هفته چند روز برای دنیایتان کار می‌کنید، تعطیلی‌ها را هم برای آخرتتان کار کنید..»
نیمه‌شب 23 خرداد اولین خبر را خواندم. از خواب پریده‌بودم و اسم سردار را که بین اهداف ترور دیدم چشم‌هایم پر شد اشک. یکی تایید می‌کرد و یکی تکذیب. توی آن بهت و منگی یکدفعه یادم افتاد که سحر روز عید است و تعطیل رسمی. جمله هایش با صدا و تصویر خودش توی مغزم پخش شد و آرام گرفتم:«حالا ماهم روزهای تعطیل کار می‌کنیم و تعطیل و غیرتعطیل نداریم. بابا می‌گفت در هفته چند روز برای دنیایتان کار می‌کنید، تعطیلی‌ها را هم برای آخرتتان کار کنید…»